وقتی سرتان شلوغ است چگونه به راهتان ادامه دهید

how-to-keep-pushing-towards-your-goals-when-you-feel-overwhelmed

جان با عجله از محل کارش خارج و ساعت شش و چهل دقیقه سوار اتومبیلش می‌شود. نفس نفس می‌زند همان طور که تمام روز نفس نفس می‌زد.

به خاطر شغلش و کارهای طاقت فرسا سرش حسابی شلوغ است. باید خرید کند. باید ورزش کند. باید غذای خودش را بپزد و به سگش هم غذا دهد. باید روی پروژه جانبی‌اش کار کند. باید پستی برای وبلاگش بنویسد.

باید های زیادی است، نه؟ از چه زمانی زندگی اینقدر پیچیده شده؟

جان اتوموبیلش را از پارکینگ خارج و به سمت منزل حرکت می‌کند.

امروز ۱۰ ساعت کار کرده و باید در خانه کارهای بیشتری هم انجام دهد. گرچه اهدافش یک ماهه هستند ولی خیلی دور به نظر می‌رسند.

دلش می‌خواهد از کارش استعفا دهد، اما بعد چه؟ چگونه قرار است زندگی را بگذراند؟ با یک پروژه نرم‌افزاری؟ این پروژه باید پول زیادی تولید کند، ولی هیچ ایده‌ی پولسازی ندارد.

با ماشینش از چراغ‌های سبز رد می‌شود. حداقل ترافیک سنگین نیست.

جان راهی برای رسیدن به چیزهایی که می‌خواهد به ذهنش نمی‌رسد. ساعات روز به نظر کافی نیستند.

کار تیم فریس به نظر راحت می‌آمد.

شاید اگر نمی‌خوابید زمان بیشتری داشت. اما همه مجبورهستند بخوابند، مگرنه؟ شاید نعمتی به بیل گیتس داده شده بود که بیدار بماند. اما متاسفانه جان، بیل گیتس نیست.

می‌خواست در محل کار فردی باشد که همه رویش حساب باز می‌کنند. می‌خواست رابطه‌ای با معنی داشته باشد. می‌خواست از حیوانات خانگی‌اش خوب مراقبت کند. می‌خواست پسر خوبی باشد و روابط خوبی با والدینش داشته باشد.

چیزهای زیادی میخواست، چطور زندگی چنان پیچیده شد؟

جان متعجب است که چرا برنامه‌های هفتگی‌اش کاملا پر است. او در بهترین زمان در تاریخ انسان‌ها زندگی می‌کند و هنوز وقت خالی ندارد.

او تنها کسی نیست که اینگونه است، همه همین طور هستند.

او متعجب است که چگونه مردم بچه دار شدند و او هنوز به سختی زندگی خودش را پیش می‌برد.

جان به زندگی ۱۰۰۰۰ سال پیش فکر می‌کند، حتما زندگی درآن زمان راحت تر می‌بود. گرچه امروزی ها حتما مخالف اند، اما حداقل مرد غارنشین زمان خالی داشت.

تنها چیزی که یک مرد غارنشین می‌تواند نگرانش باشد غذای کافی برای زنده ماندن است. یخچالی هم در کار نیست، پس نمی‌تواند برای آینده‌اش برنامه ریزی کند. تنها نگرانی، یافتن غذا برای وعده بعدی است.

باید خیلی خوب می‌بود، البته اگر ببر آنها را نمیخورد!

اما جان نظرش را عوض کرد. وقتی غذای کافی داشته باشد، نگران این است که بیشترین غذا را در قبیله اش داشته باشد. اگر بیشترین غذای قبیله را می‌داشت، می‌توانست باحال ترین غارنشین باشد و شانس بیشتری هم برای ازدواج می داشت.

وقتی که صاحب همه غذاها بود … می‌توانست خودش را کامل بداند.

زندگی اش بالاخره می‌توانست بامعنی باشد زیرا او مردی بود که تمام غذاها را در اختیار داشت. در آن صورت معنای زندگی بر این اساس تعیین می‌شد که هرکس چه مقدار غذا دارد.

جان هنوز درحال فکر کردن بود که نوری از گوشه چشمش دید. او وسط یک چهارراه بود.

بوم!

صدای وحشتناک برخورد فلزی به فلز دیگر. بلندتر از صدای هر تصادفی که می‌توانست تصور کند. بدنش به شدت به سمت راست پرتاب شد و سرش محکم به سمت چپ برگشت و یک میل‌گرد از کنار گوش راستش رد شد.

و سپس همه چیز سیاه شد.

چند دقیقه بعد با صدای آتش‌نشانی که از پشت شیشه ماشینش فریاد می‌زد بیدار شد.

جان هنوز آنجا بود. گویا یک فورد اف-۱۵۰ چراق قرمز را رد کرده و ماشین او را در راه شخم زده بود.

در حالی که آتش‌نشان او را از لاشه ماشین بیرون می‌آورد به این فکر می‌کرد که یک کار دیگر به لیستش اضافه کند «خرید یک ماشین جدید».

وقتی از ماشین خارج شد حالش کاملا خوب بود و هیچ آسیبی ندیده بود. گرچه سردرد شدیدی داشت اما امدادگران که شرایط جسمانی اش را خوب تشخیص داده بودند او را راهی خانه کردند.

دیگر بقیه شب کمی گنگ بود. اوراق‌چی ها در حال جمع کردن ماشین از محل حادثه بودند. او هرگز با راننده دیگر حرف نزد. پلیس هم کارهای بیمه را ردیف می‌کرد. او هم فقط به خروج از آن وضعیت فکر می‌کرد.

قبل از این که جرثقیل ماشین را ببرد، متوجه میله فولادی‌ای در بخش راننده شد و پیله ای که در بین آهن قراضه ها زنده مانده بود، در حالی که ماشین کاملا نابود شده بود.

اگر آن میله چند سانتی متر آن طرف تر فرود می آمد …

جان به خود لرزید و از تفکر دست کشید و پیاده به سمت خانه حرکت کرد. لااقل هوا سرد نبود.

در راه به آسمان نگاه می‌کرد و زیبایی ستاره ها جان را غرق خود کرد. عادت داشت با سگش به پیاده روی برود اما مدت زیادی بود که وقت این کار را نداشت.

هنوز در شک تصادف بود و ادرنالین در خونش پمپاژ می‌شد. نمیتوانست باور کند که چه پیش آمده . همه چیز خیلی سریع و غیر قابل پیش‌بینی بود. چند ساعت قبل ماشین سالمی داشت و الان پاره هایی از آهن. او تا به حال هیچ تصادفی را تجربه نکرده بود.

وقتی به خانه رسید پای کامپیوترش نشست و از این که دیگر استرسی نداشت شگفت‌زده بود.

شروع به نوشتن مطلبی در وبلاگش کرد. نوشتن، بیشتر از دیدن تلویزیون یا بازی با کامپیوتر آدم را سر حال می‌آورد. گرچه کار سختیست ولی ارزشمند است. تولید به جای مصرف عالیست.

او بخشی از وجود خودش را در پرونده می‌گذارد. بخشی از خلاقیتش با صفر و یک در جهان ذخیره شده است.

هیچ آینده و گذشته ای نیست. فقط حال و فقط نوشتن.

بدون هیچ نگرانی.

بدون هیچ نگرانی از این که آیا وبلاگش مشهور است یا نه.

بدون نگرانی از این که آیا از کارش استعفا می‌دهد یا نه.

بدون نگرانی از اهداف.

فقط کلید ها را پشت سر هم فشار می‌داد.

وقتی که یک پست را تمام می‌کند احساس شگفت انگیزی دارد. قدمش را برداشته. نقشی که برای امروز تعیین کرده بود انجام داده. یک قدم به جلو، به سمت جایی که می‌خواهد باشد.

قدم برداشتن مهمترین کاری است که می‌توان انجام داد. مهم نیست که آن قدم چقدر بزرگ است یا آیا نتیجه می‌دهد یا نه.

قدمی برمی‌دارد و این تنها کاری است که می‌تواند انجام دهد. این تنها جایی است که تحت کنترل اوست.

در واقع زندگی خیلی ساده به نظر می‌رسد.

نمی‌توانست باور کند که چقدر زندگی را سخت گرفته بود.

اگر احساس می‌کنید سرتان خیلی شلوغ است، روی چیزی که در همین لحظه روبه‌روی شماست تمرکز کنید. به فردا یا هفته بعد فکر نکنید.

به قدمی که امروز رو به جلو می‌توانید بردارید فکر کنید.

هر عملی که می‌توانید انجام دهید را انجام دهید، هرجایی که هستید و با هر چیزی که در اختیار دارید

نگران این که قدمتان چقدر کوچک است نباشید. نگران این که آیا حتما به اهدفتان می‌رسید نباشید.

تا وقتی که می‌توانید عملی انجام دهید، کارها خود به خود انجام می‌شوند.

به یاد داشته باشید تا وقتی که می‌توانید قدمی بردارید مهم نیست چه قدمی برمی‌دارید.

متن اصلی

دیدگاه‌ها